۱۳۸۷-۰۲-۰۴

یکی دنبال عکس عقدکنون پسر احمدی نژاد گشته، اومده تو این وبلاگ.

۱۳۸۷-۰۲-۰۳

غریبه‌ی آشنا

آرون و تیمون امروز اومدن تو اتاق من و پرسیدن تو عربی می‌تونی بخونی؟ گفتم همون‌جوری که شما (مثلا) ایتالیایی می‌تونین بخونین. الفبا رو بلدم و یک‌دوم یا یک‌سوم کلمه‌ها رو یا بلدم یا می‌تونم حدس بزنم. چطور مگه؟ گفتن ما یه سایت عربی پیدا کردیم که تو یه نوشته‌اش به آرون، خیرت ویلدرز، فیلم ویلدرز و اسراییل لینک داده و بغلش هم عکس یه‌نفر رو با زره و شمشیر گذاشته. (تصور کنین بدبخت چی فکر کرده) تو یه نوشته‌ی دیگه‌اش هم عکس این موزه‌ی بغلی رو گذاشته و به تیمون لینک داده. گفتم وبلاگ منه بابا! بعدشم هم اون نوشته رو ترجمه کردم و فرستادم برای آرون.

۱۳۸۷-۰۱-۳۱

وطن‌پرستی یا وطن‌دوستی

0- بی‌حالتر از اون بودم که بتونم این چندتا پاراگراف رو با یه سری چسب مناسب به هم بچسبونم، اینه که شماره می‌زنمشون.

1- مثل خیلی چیزهای دیگه -از جمله اعتقاد به ماورا‌الطبیعه- دلیل استوار بر منطق‌ (به اون معنی‌ای که من می‌شناسم) یا علم تجربی‌ (باز هم به اون معنی‌ای که من می‌شناسم)، برای وطن‌پرستی سراغ ندارم. بنابراین این دسته از مسایل، برای من در کلاس کلی «حال می‌کنم این‌جوری باشم» قرار می‌گیرن و در نتیجه بحث کردن روشون بی‌معنی می‌شه. در واقع در چارچوبی قرار می‌گیره که اسمشو می‌ذارم «چارچوب غیرت» که خوب طبیعتا غیرقابل بحثه.

2- سوتفاهم احتمالی که ناشی از سیاه و سفید دیدنه اینه که وقتی ادعای «دلیلی برای فلان ندارم» از دهنت خارج می‌شه، بلافاصله برچسب نافلان‌باور یا فلان‌ستیز بهت می‌چسبه و شانس وجود کلاسی به نام «وطن دوستی» به کلی نادیده گرفته می‌شه.

3- به این مکالمه نگاه کنید:

- چرا این کار رو کردی؟
- اشکالش چیه؟
- مگه تو غیرت نداری؟
- نه.

این بحث (و نه مکالمه) به نظر من اینجا تموم می‌شه. یعنی شانس به تفاهم رسیدن طرفین به نظرم این‌قدر پایینه که ادامه‌ی بحث (و نه مکالمه) به دردسرش نمی‌ارزه. در واقع تنها چیزی که می‌تونه از اینجا به بعد معنی داشته باشه، تک‌گویی طرفینه به این امید که در بلندمدت، روی نظر طرف مقابل یه تاثیری داشته باشن. که این هم به نظرم واقعا انگیزه و اعصاب و حوصله‌ی ویژه‌ای می‌خواد، چیزی که حامد (+ + + +) و آقای ب (+ + +) به نظر می‌آد خیلی زیاد ازش دارن (خوش به حالشون). طبیعتا در مورد اکثریت کسایی که نظر مخالف براشون گذاشتن هم همین فکر رو می‌کنم. در واقع منظورم محتوا نیست، قالبه.

4- شاید بد نباشه به سوتفاهمی که اخیرا با یه دوست پیش اومده هم یه اشاره‌ای بکنم. بحث سر یه رفتار اجتماعی (اخلاقی) بود و ادعای من این بود که دلیلی برای این‌که انتظار داشته باشیم مردم اخلاقی رفتار بکنن، وجود نداره. چنین گزاره‌ای به سرعت می‌تونه به این منتهی بشه که گوینده موافق اون کاره، در حالی که در واقع در زندگی شخصیش اون کار رو نمی‌کنه.

5- این بهترین توصیف برای رفتار من در مقابل وطنه. دلیل منطقی‌ای ندارم برای حال کردن باهاش، ولی حال می‌کنم، اصراری هم به زورچپون کردنش ندارم.

6- هر مثالی که بخوام در مورد حال کردن و با چی حال کردن بزنم در مقابل مثالهایی که نادر اینجا زده، استادیوم، اصفهان، ای ایران و ... آبکی از آب در می‌آد.

7- خیلی از چیزها مثل بیرون زدن رگ غیرت برای ملیت مولوی یا اسم خلیج فارس، دلایل تجاری یا سیاسی‌ای دارن که دفاع ازشون رو منطقی میکنه، ولی اینقدر زیاد نیست که برای من قانع کننده باشه، به خصوص که معمولا در بسته بندی غیرت به بازار می‌آد که برای من پس‌زننده است.

8- وطن برای من عمدتا معنی فرهنگی داره تا سیاسی. در واقع تا وقتی که برای رفتن به یه جاهایی لازم نباشه ویزا بگیرم و تا حد امکان نیازی به تبدیل ارز هم نباشه، فرق خاصی برام نمی‌کنه که از یه مرز سیاسی رد بشم یا نشم.

9- همین بحث در مورد تقویم ایرانی هم وجود داره. یعنی اگه قرار باشه که رای بدم به یه تقویم، به تقویم ایرانی رای می‌دم. ولی این مانع نمی‌شه که در مورد ضعفهاش بحث کنم و همین‌طور هم مانع از این نمی‌شه که از غیرتی شدن مردم نسبت بهش لجم نگیره. در واقع از این موضوع که در چارچوب غیرت، فراوون پیش می‌آد که مردم ندونن از چی دارن دفاع می‌کنن و حتی حرفهای غلط بزنن -یه نمونه‌اش همین بحث تقویم- بیش از هر چیز دیگه‌ای لجم می‌گیره.

10- وطن‌پرستها برای من آزار خاصی ندارن، هرچند که خوب ما رو اسپم نموده‌اند!

۱۳۸۷-۰۱-۲۹

آچار جغجغه‌ای!

همون‌جوری که قبلا نوشته بودم، دکون ما قصد داره یه بیوفیزیکدان استخدام بکنه. چهار نفری که به مرحله‌ی فینال! رسیدن، هرکدوم یه سخنرانی برای ما کردن. اولیشون ایگور کولیچ بود که کارهای اخیرش عمدتا به رچت‌های گرمایی مربوطه می‌شه که معروفترینشون رچت فاینمنه. معادل فارسی رچت (ارجاع به سانلی) آچار جغجغه‌ایه. آچاری که وقتی در یه جهت می‌چرخونیش گیر می‌کنه، ولی در جهت مخالف بدون مقاومت می‌گرده.

اما معنی اصطلاحی رچت در مکانیک آماری، به ماشینهایی برمی‌گرده که با استفاده از این ایده که مقاومت در برابر حرکت، در یک جهت کمتر از جهت مقابله، از نوسانات گرمایی یا در واقع انرژی هرز‌رفته‌ای که به صورت گرما همه‌جا هستش، استفاده می‌کنن و گرما رو به کار مفید تبدیل می‌کنن. احتمالا می‌دونید که این کار، به این شکلی که توضیح دادم، با قانون دوم ترمودینامیک تناقض داره و در نتیجه ممکن نیست. متاسفانه طبیعت خیلی خسیسه و این انرژی رو راحت در اختیار ما نمی‌ذاره. اما در ضمن این شانس رو به ما می‌ده که اگه جایی تاوان حالی که بهمون می‌ده رو با بهره! بهش پس بدیم، کاری به کارمون نداشته باشه، مثل یخچال یا کولر گازی که پشتشون رو بیش از اون چیزی که سمت مفیدشون سرد می‌شه، گرم می‌کنن.

ایگور اخیرا در سه مساله‌ی کاملا متفاوت، رچتهای زیستی رو بررسی کرده. یکی مربوط به دی‌ان‌ای‌های حلقوی، یکی مربوط به باربری روی میکروتوبولها و سومی که در مقیاس سانتیمتر رخ می‌ده، مربوط به دانه‌های یه‌جور گیاهه (اینجا را ببینید). در همه‌ی این موارد، صورت مساله پیدا کردن مکانیسم رچت مورد بررسیه. سومی رو یه کمی در موردش می‌نویسم.

دانه‌های گیاهی که عکسشو بالای این نوشته می‌بینید (نسخه‌ی بزرگتر)، این خاصیت رو دارن که اگه به پاچه‌ی شلوار شما چسبیده باشن، بعد از یه مدتی می‌بینین که از مرتبه‌ی یک متر بالاتر اومدن. در واقع این گیاه که اسمش رو نمی‌دونم و در ایران هم هست، چندان قد بلند نیست و به زحمت تا زانو می‌رسه، ولی وقتی از بینشون رد می‌شید و دونه‌هاش بهتون می‌چسبه، بعد از یه مدتی در ارتفاعهای بالاتری از بدنتون مشاهده‌شون می‌کنید!

یه مشخصه‌ی دیگه‌ی این دونه‌ها که شاید متوجه‌اش شده باشید، اینه که اگه در راستای موهای اون روش دست بکشید، کاملا نرمه، ولی در جهت عکس به شدت برنده است و با وجودی که به قیافه‌اش نمی‌آد، ممکنه دست آدم رو زخمی بکنه. در واقع این موجود از یه سری خار کوچیک درست شده که اگه در جهت عکس روش دست بکشید به دستتون گیر می‌کنه. مکانیسم بالا رفتنش از پاچه‌ی شما هم این‌جوریه که بر اثر تکون خوردن شلوار، اگه یه ضربه به سمت بالا به دونه زده بشه، دونه آزاد می‌شه و می‌ره بالاتر و اگه یه ضربه به پایین زده بشه، گیر می‌کنه و تکون نمی‌خوره و در نتیجه چون شانسی برای پایین اومدن نداره، به طور خالص برآیند حرکت به سمت بالاست.

ایگور خصوصیات مکانیکی مختلف این موجود رو بررسی کرده بود و سرعت متوسط و اصطکاک و این‌جور چیزها رو به صورت نظری و تجربی، به دست آورده بود. یه موجود خیلی جالبی هم که با خودش آورده بود، یه لوله‌ی لاستیکی توخالی بود که توش از این دونه‌ها گذاشته بود و با کشیدن و رها کردن لوله، دونه‌ها در خلاف جهت موهاشون حرکت می‌کردن. فیلمشو می‌تونین اینحا ببینین. این فیلم و این فیلم هم در همین مورده.

در ضمن ایگور و دو نفر دیگه، یه وبلاگ هم با موضوع بیوفیزیک دارن که بد نیست ببینین، البته نمی‌دونم به خاطر شباهت اسمیش به این، تو ایران فیــلـتــــر شده یا نه.

۱۳۸۷-۰۱-۲۸

مهرورزی هلندی

دولت مهرورز هلند چند روز در سال -که یکیش دوشنبه‌ی هفته‌ی آینده‌ست- مردم رو مجانی عقد می‌کنه. برایان می‌گفت خواهرش دوتا عقدکنون دعوته این دوشنبه‌ای که داره می‌آد.

۱۳۸۷-۰۱-۲۷

مطالعه به روش ژانگولر

کتاب از دستای این رفیق ما جدا نمی‌شد. هیچ‌وقت نشد توی خیابون ببینمش و کتاب دستش نباشه، حتی اگه قرار بود فقط تا بقالی دوتا کوچه بالاتر -که می‌شد کوچه‌ی ما- بره. امروز یه هلندی رو دیدم که در حال دوچرخه‌سواری داشت کتاب می‌خوند، حتی راهنما هم زد!

۱۳۸۷-۰۱-۲۵

زاگالو و ضیا

ماریو زاگالو را احتمالا می‌شناسید، کسی که در یک بازه‌ی زمانی چهل و چند ساله به عنوان بازیکن (1958)، سرمربی (1970) و کمک‌مربی (1994و2002) با تیم ملی برزیل قهرمان جام‌جهانی شده است. زاگالو در میانه‌ی دهه‌ی هفتاد میلادی، وقتی که کویتیها سرمایه‌گذاری روی فوتبال رو شروع کرده بودند، مربی تیم‌ملی کویت شد. کویتیها اوایل دهه‌ی هشتاد میلادی، قهرمان آسیا و نماینده‌ی آسیا در جام‌جهانی شدند.

ضیا آتابای را هم احتمالا می‌شناسید: خواننده‌ی سابق و فعال سیاسی فعلی.

بازی فینال جام ملتهای آسیا 1976 (تهران و تبریز) بین قهرمان چند ساله (ایران) و قدرت در حال ظهور (کویت) برگزار شد که ایران بازی رو با گل پروین برد. از شواهد امر پیداست که یار دوازدهم تیم ملی (صدا و سیما) اون موقع هم فعال بوده! این فیلم رو (ممنون از حسام) ببینید!

۱۳۸۷-۰۱-۲۲

فیفا از 94 تا 2007

اولین خاطره‌ای که از فیفا* دارم، اون دوتا فلاپی‌ایه که کل فیفا 94 روشون بود و سام دادش به سامان و بعدیش هم تابستون 74ه که می‌رفتیم سایت صنایع و با کوروش و بقیه‌ی بروبچس فیفا می‌زدیم که البته دونفری هم نمی‌شد بازی کرد، در نتیجه جدا‌جدا بازی می‌کردیم و اگه تیمهامون به هم می‌خوردن، هرکدوم یه نیمه بازی می‌کردیم. بعدش 96 اومد و داستان دستم روی شوته! و گلهای تکراری مثل سانترهایی که همیشه گل می‌شد و شوت باجو از وسط زمین که اونم همیشه گل می‌شد و بابا مامان بابک که عجب حوصله و صبری داشتن که سروصدای سه‌تا نره‌خر رو نصفه‌شبها تحمل می‌کردن.

بعد 97 اومد که گل تکراریش بزن زیرش تا مهاجم از آفساید فرار کنه و بزنه تو گل بود و بعدش 98 که گل تکراریش دریبل کردن با کیو بود و سام که روماریو رو می‌ذاشت توی دروازه، چون 98 فرق بین کنترل توپ با پا و کنترل توپ با دست رو نمی‌فهمید و بابک که همه‌ی امتیازهای بازیکنهای خودشو ماکزیمم کرده بود و من که چون با مالدینی حال می‌کردم، ترکیب تیمم رو به سمت چپ نامتقارن می‌چیدم**. و می‌آیم جلو تا برسیم به 2007 که افسردگی هفته‌های آخر ایران بودنم رو با صبح تا شب بازی کردنش گذروندم.

دیگه بگم از جدولهای مفصل تواناییهای مختلف بازیکنها که هنوزم کلیشو دارم، چه به صورت کاغذی چه به صورت اکسلی، که البته این داستان برای کسایی که با فتیش عدد من آشنا هستن، نباید زیاد عجیب باشه!

دلم نیومد از ام‌پی‌ساکر روی کمودور 64 و رفیق فابریک 10‌سالگیم (امیرحسین) ننویسم. اسم انگلیسی کلی از کشورها رو از ام‌پی‌ساکر یاد گرفتیم، مثل هانگری که اولش فکر می‌کردیم باید یه کشورآفریقایی باشه چون گشنه‌شونه. آهنگ بازی الان داره تو سرم می‌چرخه. مامان‌بزرگم هم همیشه گیر می‌داد که این پروانه‌ها چی هستن که دارن تو تلویزیون بالا و پایین می‌رن و قانع نمی‌شد که فوتبالیستن. خداییش شکلشون هم برای فوتبالیست بودن خیلی انتزاعی بود!

حالا اینارو نوشتم که بگم قراره به لطف اینترنت پرسرعت بساط عیش و عشرت دوباره برقرار بشه!

* سری بازی فیفا ساخت شرکت الکترونیک آرتز.
** بچه ها داستان جمال حاجی رو یادتونه؟

پ.ن: سام گفت داستان برعکس بوده و سامان دیسکتها رو داده بهش.

۱۳۸۷-۰۱-۲۱

سست‌عنصری

جدول زیر نظر من و مارک و هلموت (به ترتیب) رو در مراحل مختلف بحثهای چند روز پیشمون، نشون می‌ده.

مرحله‌ی1 بی‌نظر بی‌نظر موافق
مرحله‌ی2 مخالف بی‌نظر موافق
مرحله‌ی3 مخالف مخالف موافق
مرحله‌ی4 مخالف مخالف مخالف
مرحله‌ی5 موافق مخالف موافق
مرحله‌ی6 مخالف مخالف موافق
مرحله‌ی7 بی‌نظر بی‌نظر بی‌نظر

داستان اینه که هلموت و دانشجوی سابقش، یه کاری کرده‌ان که قراره من ادامه‌اش بدم. طبیعتا اولش من و مارک نظری نداشتیم و هلموت با مقاله‌شون موافق بود! (مرحله1) بعد من یه ایرادی توش پیدا کردم (مرحله2). بعد برای مارک تعریف کردم. اون هم قبول کرد که ایرادی که گرفتم وارده (مرحله3). رفتم پیش هلموت و بعد از یک ساعت بحث قبول کرد که کار ایراد داره (مرحله4). در این یک ساعت کلی هم بد و بیراه به زبان آلمانی یاد گرفتم. در ساعت دوم بحثمون یه مثال نقض خیلی باحال پیدا کرد و قانع شدیم که کار قبلی درست بوده (مرحله5). بعد رفتم پیش مارک و وسطهای تعریف کردن مثال هلموت، فهمیدم که استدلالش گیر داره و دوباره مخالف شدم (مرحله6). بعد با مارک پا شدیم رفتیم پیش هلموت و بعد از حدود یک ساعت بحث، دیگه مخمون رسما تعطیل بود و کرکره رو کشیدیم پایین (مرحله 7).

۱۳۸۷-۰۱-۲۰

تولد پارسالم

کار سختیه که کسی وقایع همه یا حتی بیشتر سالگردهای تولدش رو با جزییات و زمان و مکان و این‌جور چیزها یادش بمونه، به خصوص وقتی تعدادشون چندده‌تا شده باشه. جزییات خیلی زیادی رو از خیلی از سالگردها یادمه، مثلا یادم می‌آد که اون کفشی که دوستش داشتم مربوط به هفده‌سالگیه یا این که روز تولد هفت‌سالگی دونه‌های آبله مرغون رو بدنم ظاهر شد، ولی مثلا دقیقا یادم نمی‌آد که اون داستان شمع و بربری و پوکر و ملوث شدن جیپ این آقا، مال بیست و یک سالگیه یا بیست سالگی. یا مثلا اون تولدی که خیلی خوش گذشت بهم، مال هشت‌سالگیم بود یا نه‌سالگی. از اون بدتر این‌که یادم نمی‌آد آیا دقیقا این داستانها در روز تولدم اتفاق افتاده یا مثلا پنج‌شنبه‌ی همون هفته. ولی بعضی وقتها (شاید هر دهه یک‌بار) یه چیزی می‌شه که دیگه سخته آدم جزییات رو یادش بره. مثل تولد سی‌سالگیم.

توی فوتبال هم داستان همینه یعنی بعضی وقتها یه اتفاقاتی می‌افته که سخته آدم یادش بره. مثل بازی رم و من‌یو تو لیگ قهرمانان سال قبل که 7-1 شد. از قضای روزگار، امسال دوباره این دوتا تیم تو همون مرحله خوردن به هم و از قضای روزگار، درست یک‌سال بعد از اون بازی (در تقویم ایرانی) قراره دوباره با هم بازی کنن و باز هم از قضای روزگار، روز بازیشون منطبق بر روز تولد منه.

روز تولد سی‌سالگیم سوار اتوبوس سیروسفر اصفهان شدم تا (فکر می‌کردم) برای آخرین مرحله‌ی کار اداری معافی سربازی برم اصفهان و مشخصات شناسنامه‌ای حضرت پدر رو استعلام کنم. توی اتوبوس کتاب دوقرن سکوت زرین‌کوب رو می‌خوندم که از سامان و سیما قرض کرده بودم. با دقت خوبی قیافه‌ی کسی که بغل دستم نشسته بود و انگار منتظر بود که من خسته شم و کتاب رو ببندم که ازم قرضش کنه، رو یادمه. همین‌طور مکالمه‌ای که با راننده‌ی تاکسی‌ای که منو برد خونه‌ی مامان‌بزرگم‌اینا و احترامی که وقتی نسبت من و عموی بابام رو فهمید، در رفتارش ظاهر شد رو یادمه.

ولی جالبترین داستان اون‌روز، مربوط به عمه‌مه که بین دو نیمه‌ی بازی زنگ زده بود که به عنوان یک طرفدار اصیل من‌یو، هم تولدمو تبریک بگه و هم در مورد بازی درخشان من‌یو و چهارتا گلی که تا اون موقع زده بودن حرف بزنه و چقدر توی ذوقش خورد وقتی فهمید من کلا خسته‌تر و بی‌حوصله‌تر از اونی هستم که اصلا بدونم اون شب بازی بوده.

داستانهای فردای اون روز هم جالبه. از اون پیرمرد 87 ساله توی ثبت احوال اصفهان بگیر تا اون یک ساعتی که صبح زود توی میدون نقش‌جهان نشسته بودم، میدونی که از هر وقت دیگه‌ای که دیده بودمش خلوت‌تر بود و دختربچه‌هایی که با لهجه‌ی غلیظ اصفهانی شعرهایی در وصف میدون نقش‌جهان و ایران و از این‌جور چیزها می‌خوندن.

نامه‌ی استعلامی که اون روز گرفتم و توی پاکت گذاشته شدنش رو هم دیدم، تا 20 روز بعد به تهران نرسید و من خوش‌خیال، اون روز فکر می‌کردم گلوگاه اداری کارم اون نامه است، نه افتضاحی که آقایون مستقر در آموزش عالی، حتی قبل از این که من وارد دوره‌ی دکتری بشم، به بار آورده بودن. داستان یک‌ماه بیش از اون چیزی که فکر می‌کردم طول کشید و یه واکسن مننژیت و یه‌روز سربازی رفتن برای من آب خورد، فقط برای این که آقایون، در تمام ده سال گذشته یادشون رفته کتابچه‌ی مقررات نظام وظیفه رو بخونن و بعد مقررات دکتری پیوسته رو وضع کنن تا یکی مثل من یه دفعه با این حقیقت روبرو نشه که پنج شش سال غیبت داره، چون مقررات دکتری پیوسته با مقررات نظام وظیفه نمی‌خونه. شاید یه وقتی که حالشو داشتم بگم که چه‌جوری شوخی‌شوخی توی این دردسر افتادم و چه‌جوری شوخی‌شوخی ازش خلاص شدم.

اون یک‌ماه نمی‌تونم بگم سخت‌ترین، ولی قطعا بلاتکلیف‌ترین ماه زندگیم بود. هلموت واقعا مردونگی کرد که قبول کرد به جای بهمن‌85 از شهریور‌86 سرکارم حاضر بشم، اونم در حالی که همون شهریور رو هم مطمئن نبودم بهش. الان که به عقب نگاه می‌کنم، این فاصله خیلی بیش از یکسال به نظرم می‌آد، به خصوص که توش چندین و چند تغییر بحرانی و حیاتی هم در شرایط زندگیم و هم در وضعیت روحیم رخ داده.

اگه ازم بپرسین سخت‌ترین و دردناکترین بخش چند ماه آخری که توی ایران بودی چیه، جوابش داستانهای نظام وظیفه نیست. هرچند اولش نمی‌فهمیدم چرا دارن بهم گیر می‌دن، ولی وقتی که فهمیدم بهشون حق دادم. جوابش حتی دیدن پاراف اون مسوول به ظاهر محترم آموزش عالی زیر درخواستم، «مطابق مقررات عمل شود» که معنیش «گه زیادی خوردی می‌خوای بری پست‌داک» بود، هم نیست. جوابش دردسرهای جمع و جور کردن زندگی و جابجا کردن خونه و فشار مالی و این چیزها هم نیست. جوابش چیزیه که حتی خودم هم وقتی مرورش می‌کنم برام باور نکردنیه. اگه داستان رو می دونید که هیچ و اگه نمی دونید که باز هم هیچ!

زخم مربوط به این واقعه‌ی غیر قابل انتظار، هنوز ترمیم نشده. هنوزم گاهی با تماسی یا نقل قولی تحریک می‌شه که ردشو توی بعضی از نوشته‌ها یا رفتارهای عصبیم می‌تونین ببینین. زخمی که روی کیفیت کارم، به خصوص در اوایل زمستون که سردی و تاریکی هوا خودش افسردگی می‌آره، تاثیری به شدت منفی گذاشت. زخمی که روی انگیزه، شانس و تمایلم برای موندن در محیط آکادمیک، تاثیری به شدت منفی گذاشته. زخمی که روی انگیزه، شانس و تمایلم به کار کردن در ایران هم تاثیر شدیدا منفی گذاشته.

۱۳۸۷-۰۱-۱۹

تولد یا تقویم 4.75

فردا (21 فروردین) یا پس‌فردا (10 آوریل) تولد منه. ولی اولین پیام تبریک تولدم رو امشب دریافت کردم. از رفیقی که در سیدنی زندگی می‌کنه و به خاطر اختلاف ساعتش با ما، چند ساعتی می‌شد که وارد 21 فروردین شده بود. این اختلاف فصلهای ما و اینها هم داستانیه. تا چند هفته پیش 10 ساعت اختلاف ساعت داشتیم و الان هشت ساعت.

پی‌نوشت: امروز هفتمه. مرتیکه تو چرا دو روز زودتر سر و کله‌ات پیدا شده؟

۱۳۸۷-۰۱-۱۵

عدم تقارن و دوچرخه -2

راوی: من واقعا بدشانسم.
هوشنگ: چرا؟
راوی: آخه هم صبح که می‌رم باد توی صورتمه، هم عصر که برمی‌گردم.
هوشنگ: ببین جای راوی و هوشنگ رو برعکس ننوشتی؟
راوی: نه چطور مگه؟
هوشنگ: آخه معلومه که وقتی سرعت می‌گیری باد تو صورتته.
راوی: هوشنگ جان اون که شما می‌گی صحیح، ولی بدشانسی من به دریا مربوطه.
هوشنگ: ها؟
راوی: تو کتاب علوم دبستان نخوندی که جهت باد روز و شب نزدیک دریا فرق می‌کنه؟

۱۳۸۷-۰۱-۱۴

نقطه‌ی جاذب

فیلم فحش و فحش‌کاری قلتقچیان از دانشکده‌ی فیزیک دانشگاه علم و صنعت، این روزها خیلی معروف شده، اگه تا حالا ندیدینش اینجاست و اینم صفحه‌ی این داستانه در بالاترین. از ظاهر جلسه و تعداد حاضرین و موضوع بحث (نمره‌ی اون بابا و کیفیت تدریس خانم دکتر شجاعی)، این‌جوری برمی‌آد که یه جلسه‌ی پرسش و پاسخ صنفی داخل دانشکده بوده. در مورد قلتقچیان باید بگم که کلا آدم شدیدیه! از کیفیت تدریس و دعواها و شایعات فراوان در موردش بگیر تا لحن حرف زدنش. اما چیزی که برای من جالبه، نظرهای مردمه.

توی بالاترین بعد از یه مقدار بحث دودر می‌نویسه:

«دمش گرم! استاد باید اینطوری باشه!قیافه دانشجوئه به بسیجیا می خوره. از این بی سوادا زیاد بودن زمان ما تو دانشگاه تهران. درس بلد نبودن و واحدها رو می افتادن بعدش تلاش می کردن استاد رو اخراج کنن! »

و از اینجا به بعد، تو نظرات مردم بسیجی بودن دانشجو فرض می‌شه. تا این که پندار می‌نویسه:

«در چند نظر اول استاد «مردک» بود و دانشجو احتمالا مظلوم، «عامل بیگانه» گفتن استاد هم نشانه «تفکرات حکومتی». بعد که یکی دو نفر خاطراتشون رو گفتن و از استاد تعریف کردن، طبیعتا ایشون شد «دکتر». ولی جالب این‌که دانشجو بدون هیچ شاهدی فقط بعد از یک اشاره که:
قیافه دانشجوئه به بسیجیا می خوره. از این بی سوادا زیاد بودن زمان ما تو دانشگاه تهران. به تدریج تبدیل میشه به یک بسیجی واقعی و انگار همه ابهامات رفع میشه. «دکتر» عصبانی شده، چون یک بسیجی عوضی پررو بازی درآورده و «عامل بیگانه» هم حقش بوده.»

حالا داستان تو یوتیوب درست برعکسه. یعنی عنوان فیلم و نظرها در مورد رفتار بد با دانشجوها و سروته یه کرباس بودن حزب‌اللهی‌ها (یعنی استاد) هستش.

خلاصه این‌ که شقیقه در بحثها یه نقطه‌ی جاذب محسوب می‌شه و بحث از هرجا شروع بشه به شقیقه ختم می‌شه.

۱۳۸۷-۰۱-۱۳

ماراتون مصاحبه

دکون ما تصمیم گرفته که یه نفر بیوفیزیک‌پیشه استخدام بکنه. چند ماه پیش حدود 30تا درخواست برای این شغل رسید و در نهایت چهار نفر رو به عنوان کاندیداهای اصلی انتخاب کردن. 30 وحشتناک عدد بزرگیه. در واقع معنیش اینه که اگه به طور متوسط برای هر شغل 30 نفر درخواست بدن، هر نفر به طور متوسط باید برای 30 شغل درخواست بده! فکرشو بکن!

این چهار نفر در این دو هفته، هر کدوم دو یا سه روز میان پیش ما و یه سخنرانی می‌کنن و با تک‌تک کسایی که توی کمیته‌ی استخدام هستن یا کمیته‌ی استخدام نظرشون رو پرسیده (که می‌شه حدود 10 نفر) یک جلسه‌ی جداگونه‌ی یک‌ساعته دارن. اولین کسی که اومد ایگور کولیچ بود. ایگور زمانی که رییس من توی ماینز کار می‌کرده، دانشجوی دکتراش بوده و بعدشم چند سال پست‌داک دوتا آدم خیلی گردن کلفت، فیلیپ نلسون نویسنده‌ی کتاب بیوفیزیک در یوپن و ماهادوان در هاروارد بوده و الانم داره دنبال کار می‌گرده. سخنرانی دیروزش به نظر من خیلی خوب بود که بعدا در موردش می‌نویسم. عکسی هم که گذاشتم مربوط به این مقاله‌شه که من این روزها دارم روی تعمیمش کار می‌کنم.

اما این ماراتون مصاحبه دیوانه‌کننده است. یه غیر رسمیشو که من توش حاضر بودم با تئو اودایک بود، لازم به ذکره که من عجیب مرید و شیفته‌ی این آدم (تئو اودایک) هستم. دیروز از حدود ساعت 7 تا 10، پنج‌شش نفری رفته بودیم کافه وبعدش رستوران. هم‌نشینی ما عملا این‌جوری برگزار شد که دوتا آدم خوش‌صحبت جمع، یعنی تئو و ایگور، سه ساعت با هم حرف زدن و ما گوش کردیم. حدس می‌زنم تئو ایگور رو پسند کرده باشه، البته فکر می‌کنم در بحثی که با ایگور (که ضد امپریالیسم آمریکا، موافق برنامه‌ی هسته‌ای ایران، مخالف سرمایه‌داری و طرفدار تبعیت تورم از نرخ بهره هستش) داشتم، تئو طرف من بود. آی من دوستش دارم این مرد رو، آی دوسش دارم.

تقویم 4.5 (پاسخ به دو ابهام)

دیشب دیر برگشتم خونه و نرسیدم چیزی منتشر کنم، به جاش این نوشته رو می‌ذارم که پاسخ دو تا ابهام در نوشته‌ی قبلیه که مهران و علی‌رضا نوشتن. عکس رو از ویکی‌پدیا برداشتم.

مهران گفته:
«تقویم ایرانی٬ یا بهتر بنویسم لحظه تحویل سال برخلاف تصور عام بر اساس افق خاصی حساب نمی‌شود. لحظه‌ای است که مرکز کره زمین بر نقطه اعتدال بهاری مدار زمین به دور خورشید منطبق می‌شود. پس اشکال دوم وارد نیست.»
و بعد اضافه کرده:
«اشکال شما را الان متوجه شدم. شما فرض را بر این گذاشته‌اید که قرارداد مفروض تنها برای روزنخست سال است و طول ماه‌ها را ثابت فرض کرده‌اید. فرارداد صحصح این است که برای هر آغاز ماهی چنین قرار دادی وجود دارد. لذا اختلاف یکروزه مثلاً تقویم ایران و افغانستان حداکثر بعد از یکماه برطرف می‌شود. -شبیه اختلاف ماه شوال در ایران و عربستان که تنها یک ماه می‌پاید.»

جوابی که براش نوشتم اینه:
مهران عزیز، همان‌طور که احتمالا خودت هم متوجه شدی اشتباه عام را مرتکب نشدم. حق با توست، لحظه‌ی سال تحویل لحظه‌ی نجومی خاصی است که در همه‌جای دنیا هم‌زمان رخ می‌دهد‌ و به عنوان مثال (می‌دونم که می‌دونی ولی برای روشن شدن نوشته لازمه) اگر در تهران ساعت ده صبح باشه در افغانستان، به دلیل اختلاف ساعت، ساعت یازده صبح خواهد بود. همان‌جوری که می‌بینی اگه لحظه‌ی سال تحویل به وقت تهران بین یازده و دوازده باشه‌ (که هر ۲۴ سال به طور متوسط یک‌بار اتفاق می‌افته) در افغانستان بعدازظهر خواهد بود و مطابق قاعده‌ی تقویم در این‌صورت یک‌روز با ما تفاوت خواهند داشت. این وضعیت برای جاهای دورتر بدتر خواهد بود.

همان‌طور که به درستی اشاره کردی و توی متن من هم هست، نسخه‌ی اصلی تقویم جلالی، این اختلاف رو هر ماه اصلاح می‌کنه و نتیجه‌اش اینه که همان‌طور که الان بدون محاسبه نمی‌دانیم که سال آینده ۳۶۵ روزیه یا ۳۶۶ روزی، در اون شرایط هر ماه، باید برای طول ماه این محاسبه رو انجام می‌دادیم. در نتیجه از این که قبل از دوره‌ی پهلوی اول و تثبیت تقویم فعلی، تقویم قمری رایجتر بوده، زیاد تعجب نمی‌کنم. ولی همون‌طور که می‌دونی تقویم فعلی ما این مشخصه‌ی کبیسه‌ی ماهانه به جای کبیسه‌ی سالانه رو نداره و در نتیجه هر ماه کبیسه نمی‌گیریم. بنابراین نکته‌ای که گفتی مربوط به تقویم فعلی ما که موضوع بحث من بود، نیست.

اما در مورد تقویم جلالی کاملا حق با شماست. وقتی کبیسه‌ها را به ماه منتقل می‌کنیم، اختلاف بعد از یک ماه برطرف می‌شه و اگه به هفته منتقل می‌کردیم بعد از یک هفته و اگه به قرن منتقل می‌کردیم بعد از یک قرن. اما چیزی که ثابت می‌مونه کسر روزهای اشکال داره. یعنی حتی در نسخه‌ی اصلی تقویم جلالی، احتمال این اختلاف یک بیست و چهارم باقی می‌مونه. یعنی هر بیست و چهار ماه یک‌بار، برخلاف نسخه‌ی فعلی که هر بیست و چهار سال یک‌بار با تقویم کشور همسایه متفاوته.در واقع به جای این‌که هر ۲۴ سال به مدت یک‌سال، یک روز اختلاف داشته باشیم، هر دوسال به مدت یک‌ماه، یک روز اختلاف می‌داشتیم.

ممنون می‌شم اگه این بحث رو ادامه بدی. از این‌که کسی باهام در این مورد بحث نمی‌کرد افسرده شده بودم.

علی‌رضا هم گفته:
افسرده نشو نیما جان... من هم از اینکه سوالی را که ذیل اولین مطلبت درباره تقویم تو بلاگ قبلیت پرسیدم و جواب ندادی افسرده شدم ;)و اینکه در این لینک http://tabnak.ir/pages/?cid=8107 مطلبی نوشته که من هرچی صبر کردم درس را تا آخرش گوش کنم بعد ببینم چیزی از منظور سایت تابناک و مرکز مطالعات و پژوهش های فلکی نجومی وابسته به دفتر آیت الله سیستانی http://www.nojumi.org/newsn/news.php?action=fullnews&id=1227 سر در می آورم یا نه! که تا اینجای بحث شما سر در نیاوردم اینا چی گفتن!

و جواب من:
خیلی خیلی متاسفم که باعث ناراحتیت شدم. در واقع فکر کردم نظرت رو توی وبلاگ جدبدم دوباره می‌ذاری بعدشم یادم رفت شرمنده. چیزی که توی اون سایتها نوشته همون چیزیه که قراره توی نوشته‌های بعدی در موردش توضیح بدم. اما خلاصه‌اش اینه که برای شما که در شرق زندگی می‌کنین امسال زمان سال تحویل بعد از ظهر روز پنج‌شنبه بوده و این معنیش اینه که روز پنج‌شنبه برای شما باید روز آخر سال قبل می‌بوده و در واقع سال 86 برای شما کبیسه بوده و امروز هم به جای 13 فروردین برای شما 12 فروردینه. البته راه دیگه‌اش اینه که به تقویم ایران استناد کنین که در این صورت دیگه تمام مزایای دقت و این چیزها از دست می‌ره. کدومو ترجیح می‌دی؟ این‌که هر جایی تقویم خودشو داشته باشه یا این‌که دقتت بیاد پایین و در ادعای دقیق‌ترین تجدید نظر بشه؟

اما در مورد نظری که تو وبلاگ قبلی گذاشته بودی باید بگم که از نظر نجومی چیز خاصی به ذهنم نمی‌رسه! البته در تقویم یهودی سال 13 ماهه هر دو سه سال یه بار پیش می‌آد و زیاد پدیده‌ی نادری نیست.