یه داستانی هست که پونزدهبیست سال پیش خوندمش و ازش چیز خاصی جز خط اصلی داستان یادم نمیآد. یه داستان تخمیای بود تو این مایهها که یه زنی چشماشو عمل میکنه و بعد از عمل که چشماشو باز میکنه، مردم رو به صورت یه سری حیوون میبینه که ظاهرا شخصیت اصلیش اون آدمها بوده. مثلا دکترش یه سگخونگی دیده میشده و پرستار خونگیش که خیلی دوسش داشته، یه مار (بقیهی شخصیتها رو یادم نمیآد). خوب مطابق انتظار از چنین داستانی، طرف قاطی میکنه و بیهوش میشه و بعد که به هوش میآد، دوباره عملش کرده بودن و اون تواناییش رو از دست داده بوده. کسی این داستان رو میشناسه؟
هنوز هم شوکه میشم وقتی برق چشم یه گرگ رو تو صورت آدمها میبینم، به خصوص اگه طرف آشنا باشه.
پ.ن. این آخرش رو میدونم که خیلی آبکی شد، ولی نتونستم بر وسوسهی آبکی نویسی غلبه کنم.
۵ نظر:
به نظر ِ من جای ِ دو واژه ی ِ آبکی و تخمی رو باید عوض کنی.
139..
فک کنم اسمش جک و لوبیای سحر آمیز بود
اونجاش که از درخت رفت یه جا پاش سر خورد افتاد و به ... رفت
بعد پاشد همه رو گاو و گوسفند میدید
.
میگن رو کارتون ماداگاسکار هم یه فیلتر نصب شده بود که تماشاگر بتونه چهره واقعی بازیگرا رو ببینه
.
میتونی به دوبله اصلی صدا ها نگاه کنی تا ببینی راسل کرد و آنجلینا جولی و بوروس ویلیس کدوما بودند...
همین
احمقانه بود
ولی همین بود
دو نخطه دی
ارادت..
به مانی: موافقم. D:
به رضا: خیلی بامزه بود.
من این داستان و تومجموعه کتاب هفته خوندم ...شاملو
به گیسوطلا: منم همچین چیزی یادم میآد ولی بعید میدونم کار خود شاملو بوده باشه.
ارسال یک نظر