کتاب از دستای این رفیق ما جدا نمیشد. هیچوقت نشد توی خیابون ببینمش و کتاب دستش نباشه، حتی اگه قرار بود فقط تا بقالی دوتا کوچه بالاتر -که میشد کوچهی ما- بره. امروز یه هلندی رو دیدم که در حال دوچرخهسواری داشت کتاب میخوند، حتی راهنما هم زد!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۴ نظر:
هی!!! جوونی کجایی که یادت به خیر، این رفیقت از وقتی اومده دیار فرنگ فقط یه کتاب پنجاه صفحه ای که از ایران بهش کادو داده بودن رو تونسته تا آخر بخونه, خدا باعث و بانی اینترنت رو بگم چیکار کنه
یه شاهد عینی بهم میگفت این هلندیا رو دوچرخه آرایش هم میکنن!!!
به افشین: باور نمیکنم. این طرفا نمیخوای بیای؟
باور کن، البته کتاب نصفه خونده به زبون اجنبی زیاد دارم, باعث شرمندگیه، ولی از وقتی اینجام فقط یه کتاب رو تا ته خوندم، البته وقتی رفته بودم ایران از خجالتشون دراومدم ولی اینجا نه!
بگذریم، خیلی دلم میخواد بیام، برنامه ام اینجا خیلی قاطی پاتی هست، امتحانا جای خود، بعدشم پدرم داره میاد و هنوز تاریخش معلوم نیست چون بستگی به وکیلمون داره (این وکیلم خودش ماجرایی داره)، بعدشم امتحانای تجدیدی هست آخر ژوئن(انتظار که نداری همه درسا رو پاس کنم؟!)، بعدشم باید برم ایران، آخه دارم دائی میشم
شاید وقتی پدرم اومد تونستیم یه سر مزاحمتون بشیم، اگه نه که سپتامبر انشالله
به همسر بانو هم سلام برسون
به افشین: مبارک باشه. منتظریم که بیای.
ارسال یک نظر