۱۳۸۷-۰۱-۲۰

تولد پارسالم

کار سختیه که کسی وقایع همه یا حتی بیشتر سالگردهای تولدش رو با جزییات و زمان و مکان و این‌جور چیزها یادش بمونه، به خصوص وقتی تعدادشون چندده‌تا شده باشه. جزییات خیلی زیادی رو از خیلی از سالگردها یادمه، مثلا یادم می‌آد که اون کفشی که دوستش داشتم مربوط به هفده‌سالگیه یا این که روز تولد هفت‌سالگی دونه‌های آبله مرغون رو بدنم ظاهر شد، ولی مثلا دقیقا یادم نمی‌آد که اون داستان شمع و بربری و پوکر و ملوث شدن جیپ این آقا، مال بیست و یک سالگیه یا بیست سالگی. یا مثلا اون تولدی که خیلی خوش گذشت بهم، مال هشت‌سالگیم بود یا نه‌سالگی. از اون بدتر این‌که یادم نمی‌آد آیا دقیقا این داستانها در روز تولدم اتفاق افتاده یا مثلا پنج‌شنبه‌ی همون هفته. ولی بعضی وقتها (شاید هر دهه یک‌بار) یه چیزی می‌شه که دیگه سخته آدم جزییات رو یادش بره. مثل تولد سی‌سالگیم.

توی فوتبال هم داستان همینه یعنی بعضی وقتها یه اتفاقاتی می‌افته که سخته آدم یادش بره. مثل بازی رم و من‌یو تو لیگ قهرمانان سال قبل که 7-1 شد. از قضای روزگار، امسال دوباره این دوتا تیم تو همون مرحله خوردن به هم و از قضای روزگار، درست یک‌سال بعد از اون بازی (در تقویم ایرانی) قراره دوباره با هم بازی کنن و باز هم از قضای روزگار، روز بازیشون منطبق بر روز تولد منه.

روز تولد سی‌سالگیم سوار اتوبوس سیروسفر اصفهان شدم تا (فکر می‌کردم) برای آخرین مرحله‌ی کار اداری معافی سربازی برم اصفهان و مشخصات شناسنامه‌ای حضرت پدر رو استعلام کنم. توی اتوبوس کتاب دوقرن سکوت زرین‌کوب رو می‌خوندم که از سامان و سیما قرض کرده بودم. با دقت خوبی قیافه‌ی کسی که بغل دستم نشسته بود و انگار منتظر بود که من خسته شم و کتاب رو ببندم که ازم قرضش کنه، رو یادمه. همین‌طور مکالمه‌ای که با راننده‌ی تاکسی‌ای که منو برد خونه‌ی مامان‌بزرگم‌اینا و احترامی که وقتی نسبت من و عموی بابام رو فهمید، در رفتارش ظاهر شد رو یادمه.

ولی جالبترین داستان اون‌روز، مربوط به عمه‌مه که بین دو نیمه‌ی بازی زنگ زده بود که به عنوان یک طرفدار اصیل من‌یو، هم تولدمو تبریک بگه و هم در مورد بازی درخشان من‌یو و چهارتا گلی که تا اون موقع زده بودن حرف بزنه و چقدر توی ذوقش خورد وقتی فهمید من کلا خسته‌تر و بی‌حوصله‌تر از اونی هستم که اصلا بدونم اون شب بازی بوده.

داستانهای فردای اون روز هم جالبه. از اون پیرمرد 87 ساله توی ثبت احوال اصفهان بگیر تا اون یک ساعتی که صبح زود توی میدون نقش‌جهان نشسته بودم، میدونی که از هر وقت دیگه‌ای که دیده بودمش خلوت‌تر بود و دختربچه‌هایی که با لهجه‌ی غلیظ اصفهانی شعرهایی در وصف میدون نقش‌جهان و ایران و از این‌جور چیزها می‌خوندن.

نامه‌ی استعلامی که اون روز گرفتم و توی پاکت گذاشته شدنش رو هم دیدم، تا 20 روز بعد به تهران نرسید و من خوش‌خیال، اون روز فکر می‌کردم گلوگاه اداری کارم اون نامه است، نه افتضاحی که آقایون مستقر در آموزش عالی، حتی قبل از این که من وارد دوره‌ی دکتری بشم، به بار آورده بودن. داستان یک‌ماه بیش از اون چیزی که فکر می‌کردم طول کشید و یه واکسن مننژیت و یه‌روز سربازی رفتن برای من آب خورد، فقط برای این که آقایون، در تمام ده سال گذشته یادشون رفته کتابچه‌ی مقررات نظام وظیفه رو بخونن و بعد مقررات دکتری پیوسته رو وضع کنن تا یکی مثل من یه دفعه با این حقیقت روبرو نشه که پنج شش سال غیبت داره، چون مقررات دکتری پیوسته با مقررات نظام وظیفه نمی‌خونه. شاید یه وقتی که حالشو داشتم بگم که چه‌جوری شوخی‌شوخی توی این دردسر افتادم و چه‌جوری شوخی‌شوخی ازش خلاص شدم.

اون یک‌ماه نمی‌تونم بگم سخت‌ترین، ولی قطعا بلاتکلیف‌ترین ماه زندگیم بود. هلموت واقعا مردونگی کرد که قبول کرد به جای بهمن‌85 از شهریور‌86 سرکارم حاضر بشم، اونم در حالی که همون شهریور رو هم مطمئن نبودم بهش. الان که به عقب نگاه می‌کنم، این فاصله خیلی بیش از یکسال به نظرم می‌آد، به خصوص که توش چندین و چند تغییر بحرانی و حیاتی هم در شرایط زندگیم و هم در وضعیت روحیم رخ داده.

اگه ازم بپرسین سخت‌ترین و دردناکترین بخش چند ماه آخری که توی ایران بودی چیه، جوابش داستانهای نظام وظیفه نیست. هرچند اولش نمی‌فهمیدم چرا دارن بهم گیر می‌دن، ولی وقتی که فهمیدم بهشون حق دادم. جوابش حتی دیدن پاراف اون مسوول به ظاهر محترم آموزش عالی زیر درخواستم، «مطابق مقررات عمل شود» که معنیش «گه زیادی خوردی می‌خوای بری پست‌داک» بود، هم نیست. جوابش دردسرهای جمع و جور کردن زندگی و جابجا کردن خونه و فشار مالی و این چیزها هم نیست. جوابش چیزیه که حتی خودم هم وقتی مرورش می‌کنم برام باور نکردنیه. اگه داستان رو می دونید که هیچ و اگه نمی دونید که باز هم هیچ!

زخم مربوط به این واقعه‌ی غیر قابل انتظار، هنوز ترمیم نشده. هنوزم گاهی با تماسی یا نقل قولی تحریک می‌شه که ردشو توی بعضی از نوشته‌ها یا رفتارهای عصبیم می‌تونین ببینین. زخمی که روی کیفیت کارم، به خصوص در اوایل زمستون که سردی و تاریکی هوا خودش افسردگی می‌آره، تاثیری به شدت منفی گذاشت. زخمی که روی انگیزه، شانس و تمایلم برای موندن در محیط آکادمیک، تاثیری به شدت منفی گذاشته. زخمی که روی انگیزه، شانس و تمایلم به کار کردن در ایران هم تاثیر شدیدا منفی گذاشته.

۷ نظر:

Roya گفت...

چرا اگه نمی‌‌دونیم هیچ؟ خب کنجکاویم بدونیم چی شده. از اون جایی که نوشتی تاثیرش روی موندن در محیط آکادمیک بوده هم می‌شه حدس زد که خانوادگی و اینا نبوده. البته اصرار نیست فقط خواستم بگم من یکی که کنجکاوم بدونم.

Unknown گفت...

تولد امسالت مبارک.

Alireza گفت...

سلام
آخر معلوم نشد به کدام افق باید تولد شما را تبریک گفت؟ افق اورکات یا وبلاگ (حالا خوبه اورکات و بلاگر هر دو مال گوگل هستند)
درهر صورت تولدت مبارک باشه! و خاطرات خوبی برایت رقم بخوره
راستی چرا سیستم انتخاب هویت وبلاگت فرق داره... آدم نمی تواند با هویت همینجوری یا هویت پرشین - بلاگفایی کامنت بگذارد...

شکاک گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
شکاک گفت...

در مورد سربازی که لوس نکن خودت رو! اگر مثل من دو سال سربازی می‌رفتی چی می‌گفتی؟
اون قضیه هم که نمی‌دونم چیه، ولی برام عجیبه که چرا من خبر ندارم!

ضمنا این قدر من‌یو، من‌یو نکن، یاد شکست‌هایی که از بایرن خورده بیفت، همه‌ی خوشحالی‌هات از سرت می‌پره! ;)
ضمنا باز یک تیمی شروع کرد به بردن و تو طرفدارش شدی؟!!

(آخیییییش، خیلی وقت بود در مورد فوتبال باهات کل کل نکرده بودم.)

Sima گفت...

تولدت مبارك! چه جالب مرور كردي خاطره هات رو.

سيما

کاساندرا گفت...

به رویا: ترجیح می‌دم وقتی دیگران نمی‌تونن از خودشون دفاع کنن چیزی نگم ولی حدست درسته مشکل خانوادگی و اینا نیست.

به نون‌جیم: ممنونم.

به علی‌رضا: هر افقی که راحتتری! افق شما که کلا خیلی شرقه البته! با هویت اوپن! می‌تونی. برای اطلاعات بیشتر همون اطراف به آرش مراجعه کن.

به شکاک: در مورد سربازی من خودم رو با تو مقایسه نکردم. از اون یه ماه حرف زدم که یه دفعه از فاز پست‌داک و مهاجرت افتادم تو چاه سربازی تاخیر خورده‌ی بدون امریه.
اون قضیه رو هم هی بهت می‌گم شماره‌تو بده گوش نمی‌کنی!
و اما در باب فوتبال بعیده یادت نباشه من طرفدار من‌یو نبودم. هرچند در اون بازی کذایی سال 99 حال کردم که بردن البته از بغض بایرن نه از حب من‌یو. راستی گفتم بایرن سر راهم یه سری موش‌‌کور تو زمین سووووورااااااخ کندن. تو جام یوفا هستین هنوز؟ یا اونجا هم حذف شدین؟

به سیما: ممنونم.